عطر سنبل عطر کاج | فیروزه جزایری دوما(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 19
بازدید کل : 20300
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:52 :: نويسنده : ℕazanin
بولینگ

پدر در اهواز و با تنگ دستی بزرگ شده بود . در بچگی پدر و مادرش را به خاطر بیماری هایی که امروز به سادگی معالجه می شوند از دست داده بود . او و خواهران و برادرانش با سخت کوشی زندگی را گذرانده بودند , و حالا که با داشتن تعداد زیادی فرزند و نوه در دهه ی هفتاد سالگی هستند , هنوز نقش مهمی در زندگی همدیگر دارند . آنها در غم و شادی با هم شریکند . اگر کسی از پدر درباره ی لحظه ی غرور آفرین زندگی اش بپرسد , او احتمالا از روزی نام می برد که خواهرزاده اش محمد توانست در آمریکا خانه بخرد , و یا روزی که نوه ی خواهرش ماهان از دانشکده ی حقوق فارغ التحصیل شد . برای پدر شنیدن اینکه خواهر بزرگتر عزیزش , صدیقه , از دستش ناراحت است به همان اندازه سخت است که به مرد بزرگی بگویند سر کلاس لنگه پا بایستد . ارتباط ناگسستنی میان پدر با خواهر ها و برادر هایش گواهی ست بر اینکه پدر و مادر آنها گرچه زندگی کوتاهی داشتند , اما در تربیت بچه هایشان موفق بودند.
زندگی پر دغدغه ی پدر همچنین در او ولع شدیدی برای پولدار شدن ایجاد کرده بود . تاریخ پر از مردانی است که بر تنگدستی خود چیره شدند و ثروت انبوهی در صنعت فولاد یا مزارع پرورش دام گرد آوردند . بسیاری دیگر از راه تحصیل به موقعیت بالایی می رسند و پزشک یا وکیل موفقی می شوند . پدر مرد تحصیل کرده ای بود , اما می دانست به عنوان یک مهندس حقوق بگیر , شانسی برای ثروتمند شدن ندارد . او که نمی خواست از آرزوهای شامپاین و خاویارش دست بکشد , برای پولدار شدن در آرزوی راهی بود که نه به کار زیاد احتیاج داشت و نه به تحصیلات بیشتر . آرزویش این بود که روزی زنگ در به صدا در بیاید و او در را باز کند . مردی با کت و شلوار رسمی سرمه ای رنگ پشت در باشد و بپرسد : (( کاظم شما هستید؟ ))
پدر جواب بدهد : (( بله ))
و بعد آن مرد به پدر اطلاع دهد که از طریق برخی حوادث استثنایی , او صاحب انبوهی از پول شده . با چنین ذهنیتی بود که پدر تصمیم گرفت در مسابقه ی (( بولینگ برای دلار )) شرکت کند .
قبلا در تلاش برای آموختن فرهنگ آمریکایی , پدر توی یک باشگاه محلی بولینگ عضو شده بود . عصر های چهارشنبه به باشگاه می رفت , و با داستان های مسحور کننده ای درباره ی بازی برمی گشت . در این میان کم کم باورش شد که بولینگ باز چیره دستی است . بعید نمی دانم این مساله مربوط باشد به عادت آمریکایی ها به تشویق آدم های تازه کار . یک وقتی , کسی باید داد زده باشد : (( عالی بود , کاظ ! )) که معنایش از نظر پدر این بود : (( تو باید بروی تلویزیون و پول زیادی برنده شوی . ))
بولینگ برای دلار مسابقه ای تلویزیونی بود که دنیای جذاب بولینگ را با هیجان لاس و گاس همراه می کرد . شرکت کننده برای گرفتن جایزه باید دو ضربه ی پشت سر هم را می برد . هر بار شرکت کننده ای نمی برد , به مبلغ جایزه افزوده می شد , و هیجان یک درجه بالاتر می رفت . ما همیشه این برنامه را می دیدیم , همراه تفسیر های پدر که شباهتی به عبارات سایر گویندگان ورزشی نداشت . تفسیر های پدر از (( این که کاری نداشت ! )) تا (( اگر من جای او بودم مثل آب خوردن می بردم ! )) متنوع بود . از روی کاناپه ما بولینگ آسان به نظر می آمد . نمی فهمیدیم چرا این همه شرکت کننده هیچ کدام جایزه ی اصلی را نمی برند . در پایان هر برنامه از بینندگان دعوت می شد با استدیو تماس بگیرند و توی مسابقه شرکت کنند . پدر تمام جسارتش را جمع کرد و تماس گرفت , و برای یک دوره آزمایشی دعوت شد .
مثل عروسی که برای مراسم عقد آماده می شود , پدر لباس هایش را به دقت انتخاب کرد , موهایش را اصلاح کرد , و رو به روی آینه ی دستشویی جمله ی (( سلام , من کاظم هستم )) را بارها تمرین کرد . مادر , که حالا یک پا کارشناس بولینگ شده بود , توصیه های لازم را گوشزد کرد : (( کاری کن که برنده بشی . ))
پدر مسافت یک ساعت و نیمه ی رفت و برگشت تا استودیو را برای اولین دور آزمایشی طی کرد و با احساسی پیروزمندانه برگشت . هیچ ضربه ای را درست نزده بود , اما به او گفته بودند یک نوبت آزمایشی دیگر هم شرکت کند . اگر بار دوم خوب پیش می رفت او توی تلویزیون ظاهر می شد .
یک سفر یک ساعت و نیمه ی دیگر برای آزمایش دوم , و او برای شرکت توی یک برنامه انتخاب شد . پدر امیدوار بود شرکت کنندگان قبل از او نبرند تا جایزه پر پر و پیمان باشد . دلش را صابون زده بود برای یک پول کلان .
بلاخره روز موعود فرا رسید و پدر , آماده ی پولدار شدن , شورلت ایمپالا را پر بنزین کرد و برای آخرین بار به استدیو رفت . ما با دلهره توی خانه منتظر ماندیم .
آن شب پدر غمگین تر از هر زمان دیگر به خانه برگشت . در دو نوبت بازی اش در مجموع هفت دلار برده بود . هیچ وقت تا آن موقع این قدر بد بازی نکرده بود . بازی ضعیفش را به گردن همه چیز انداخت , از نورپردازی استودیو گرفته تا رانندگی طولانی . برای ما اهمیتی نداشت که او نبرده ; فقط به یاد نداشتیم هیچ کس آنقدر کم توی بولینگ برای دلار برده باشد . پدر چندین برابر این , پول بنزین برای رفت و برگشت به استودیو داده بود .
چند هفته ی بعد برنامه پخش شد و ما در سکوت تماشا کردیم . پدر توی تلویزیون خیلی مضطرب به نظر می رسید , به خصوص بعد از زدن نخستین توپ . بعد از توپ دوم پاک دست و پایش را گم کرده بود .
بعد از این جهش نا موفق به سوی ثروت , دیگر بولینگ برای دلار نگاه نکردیم . دیگر از آن خوش مان نمی آمد . ما کی بودیم که بخواهیم از آن ها ایراد بگیریم , وقتی همه شان بیش از هفت دلار می بردند ؟
کمی بعد پدر به کلی از بولینگ دست کشید و معتقد شد ورزش احمقانه ای است , اگر اصلا بشود اسمش را ورزش گذاشت . مهم تر از آن , برنامه ی بولینگ چهارشنبه عصرها باعث شده بود از سریال کمدی سانی و شر عقب بماند . حالا می توانست کنار ما روی کاناپه لم بدهد و جبران کند .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: